مي نشينم پاي ديوار سكوت
تا شوم مدفون در اوار سكوت
مي خراشد پاي احساس مرا
نيش زهرالود خار سكوت
دل منتظر و چشم به راه است بيا
روز من و دل هر دو سياه است بيا
ديدار شكستگان و وصل ياران
در مذهب تو گرچه گناه است بيا
تو كيستي كه من اينگونه بي تو بي تابم؟
شب از هجوم خيالت نمي برد خوابم
خداوند در جهاني كه در ان به سر برده و در همه جا و در درون توست......
اي نسيم سحر ارامگه يار كجاست؟
منزل ان مه عاشق كش عيار كجاست؟
وقتي نسيم صبحگاهان - مست -
گل هاي باغ گيسوانت را
افشاند و
پرپر كرد و
پرپر كرد و
پرپر كرد
بر روي پيشاني.
من نيز در ائينه چشم تو مي ديدم
پرواز روحم را
در افاق پريشاني . . .
داره بارون میاد. هوا، هوای بهاره گرچه هنوز زمستونه.
گاهی با خودم فکر می کنم چرا توی زمستون گاهی که بارون می باره اینقدر حس بهار بودن به آدم دست می ده.
فکر کنم فقط به دل آدم ربط داشته باشه امروز علی رغم دل گرفته آسمون احساس خوبی دارم
حس می کنم باید زندگیمو مرور کنم، خواستن ها و نخواستن هامو، آرزوها و اهدافمو و همه اونچه که برام مهم بوده اما امروز فراموش شده.
اما واقعیت اینه که حس می کنم وقتی خیلی در دسترس باشی فراموش میشی به قول بزرگی که می گه: بارون نباش که دائم خودتو به شیشه بزنی و کسی نبیندت برف باش تا آرزو کنن بباری!
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
اي همه مردم در اين جهان به چه كاريد؟
عمر گرانمايه را چگونه گزاريد؟
هرچه به عالم بود اگر به كف اريد
هيچ نداريد اگر كه عشق نداريد.
واي شما دل به عشق اگر نسپاريد
گر به ثريا رسيد هيچ نيرزيد
عشق بورزيد
دوست بداريد!
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا،
دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…
این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش…
شروع میکنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک چقدر زیبایی یک با من میمانی؟
بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی…به مخزدن سواستفاده کردن از اعتماد آدمها!
به پیری و معرکهگیری…
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند
پرهایش سفید می ماند
ولی قلبش سیاه میشود
سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...
به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود ...
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...
خشک شدم ..
---
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه .. تا مطمئن نشدی تبر نزن !
احساس نریز!!
زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود ....
تولد انسان روشن شدن کبریتی است
و مرگش خاموشی آن!
بنگر در این فاصله چه کردی؟
گرما بخشیدی...!؟
یا سوزاندی...؟!!
هنگامی که دست روزگار سنگین
و شب بی آواز است
زمان عشق ورزیدن واعتماد است.
و چه سبک است دست روزگار
و چه پر آواز است شب
هنگامی که آدمی عشق می ورزد
و به همگان اعتماد دارد.
پینه بسته خیالم
ازین همه رؤیا
پروانه من
وقت است که بازآئی
از پیله دل
به لمس آغوشم
کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست.
روباه گرسنه ای که از زیر درخت می گذشت، بوی پنیر شنید، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت:….
ای وای تو اونجایی، می دانم صدای معرکه ای داری!چه شانسی آوردم!
اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت:
این حرفهای مسخره را رها کن اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم.
روباه گفت:
ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، *اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم
کلاغ گفت:
باز که شروع کردی اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند.
روباه دهانش را باز باز کرد.
کلاغ گفت :
بهتر است چشم ببندی که نفهمی تکه بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی.
روباه گفت :
بازیه ؟ خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال .
خلاصه … بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد.
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد :
بی شعور ، این چی بود
کلاغ گفت :
کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمی داند، تفاوت پنیر و فضله را هم نباید بفهمد!
من مدیون کسانی هستم که بر من صبر کردند
مادرم که صبرکردو منتظر شد تا من که یک ذره ناچیز بودم از عدم پا به این جهان خاکی گذاشتم و
باز مادرم صبرکرد تا رشد کردم وبزرگ شدم
معلمم که صبرکرد تا بتوانم با دستان کوچکم قلم به دست بگیرم وخواندن ونوشتن بیاموزم
وباز معلمینم که اشتباهاتم را با صبر وتحمل گوشزد کردندو
اساتیدم بر جهل من صبر کردند تا من در رشته تحصیلیم موفق شوم
مربیانم صبر کردندتا بتوانم مهارتهایی رابرای بهتر زیستنم کسب کنم و
دوستانم که بی مهریهایم را ندید گرفتند ومرا تنها نگذاشتند وهنوز صبر میکنند
فامیلم که دوری کردن از آنهارا پای گرفتاریهایم گذاشتم وآنهاهنوز از من سراغ میگیرند
وهمسایگانی که در یک کوچه هستیم وهیچوقت حالشان را نمی پرسم وآنها بر این بی اعتنایی من صبر میکنند و باز به من احترام می گذارند
وارواحی که از این دنیا رخت بربستند صبر می کنند ودر انتظارند که من باز به سراغشان بروم وخیرات بدهم
وشهیدانی که از محله مان به جنگ رفته وشهید شدند ودر انتظارند که من روزی فارغ از دغدغه زندگی لحظاتی را با آنها به نجوا بنشینم
ومی بینم که خدا نیز بر گناهانم صبر کرده است وبه من فرصت داده تا جبران کنم
و من روزی همه این صبرهارا جبران خواهم کرد
همه وهمه بر من صبر می کنند وبراستی چه نعمتی ست این صفت بارز انسانی
ومن باز می خواهم بر من صبرکنندتا روزی بشوم آنگونه که باید باشم
آرزوی من این است که دو روز طولانی ...در کنار تو باشم فارغ از پشیمانی
آرزوی من این است یا شوی فراموشم...یا که مثل غم هر شب گیرمت در آغوشم
آرزوی من این است که تو مثل یک سایه...سرپناه من باشی لحظه تَر گریه
آرزوی من این است نرم و عاشق و ساده....همسفر شوی با من در سکوت یک جاده
آرزوی من این است هستی تو؛ من باشم...لحظه های هشیاری ، مستی تو؛ من
باشم
آرزوی من این است تو غزال من باشی...تک ستاره روشن در خیال من باشی
آرزوی من این است در شبی پُر از رؤیا ...پیش ماه و تو باشم لحظه ای لب دریا
آرزوی من این است از سفر نگویی تو...تو هم آرزویی کن اوج آرزویی تو
آرزوی من این است مثل لیلی و مجنون ...پیروی کنیم از عشق، این جنون بی قانون
آرزوی من این است زیر سقف این دنیا ...من برای تو باشم ، تو برای من؛ تنها
آرزوی من این است...آرزوی من این است...آرزوی من این است....
نسیم ملایم مهربانیت
روح بی تابم را نوازش می دهد
با تو پنهانی ترین عمق وجودم
نورباران می شود
باران رحمت بودنت
ترس از با خود بودن را می شوید
کویر هستی ام را آبیاری می کند
و نغمه عشق را بر لبانم جاری می سازد
چه زیباست با تو بودن
چه زیباست زندگی را با تو پرواز کردن
چه زیباست شوق هستی را با تو سر دادن
و چون مرغ خوش آهنگی بر شاخه لرزان حیات آشیان ساختن
چه زیباست هستی را از نگاه تو دیدن
و چون نیایش از لبان تو جاری شدن
در موسیقی آب با تو نواختن
در چشمه با تو جوشیدن
ترس ها را شستن
در پی محو نقش ها
و بی رنگی رنگ ها رفتن
و زندگی را چون شعری نو
دوباره سرودن
نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید: «شما برای چی می نویسید استاد؟» برنارد شاو جواب داد: «برای یک لقمه نان.» نویسنده جوان گفت: «متاسفم. برخلاف شما ما برای فرهنگ می نویسیم» و برنارد شاو گفت: «عیبی ندارد پسرم. هرکدام از ما برای چیزی می نویسیم که نداریم
.
.
.
یه ضرب المثل چینی است میگه:
تا ایران هست بازیافت چرا؟!؟
.
.
.
دقت کردین !؟
احتمال اینکه جهتی که یو اس بی رو تو بار اول وصل میکنی درست باشه یک در میلیونه !
.
.
.
ممکن است شاهزاده ام را پیدا کنم اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند!
.
.
.
بعضیا تو زندگیت نقش دیوارو بازی میکنن
نه دوست داری خرابشون کنی ؛ نه میتونی بهشون تکیه بدی ... !!!
.
.
.
بی دل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که دلداری نیست
رو مداوای خود کن ای دل از جای دگر
کندر این شهر طبیب دل بیماری نیست . . .
.
.
.
وقتی عمق یک ارتباط رو نمیتونی تخمین بزنی
شیرجه زدن...
اصلا کار عاقلانهای نیست!
.
.
.
مرگ حقه !
تنها حقی هست که اگر نگیری هم بهت میدن !
.
.
.
رئیس جیست!؟ :
فردی که وقتی شما دیر به سر کار میروید خیلی زود میآید
و زمانی که شما زود به اداره میروید یا دیر میآید و یا مرخصی است ...!
.
.
.
به یک نفر مسلط به زبان آدمیزاد برای رفع پاره ای دلتنگیها نیازمندیم !
.
.
.
نامه هایم که چراغ قلبت را روشن نکرد !
امشب تمامشان را بسوزان شاید بتوانی تنهایی ات را ببینی !
.
.
.
چشم هایم را به بیمارستان می برم.. نمی دانم چه مرگشان شده!
هر شب در خواب جایشان را خیس می کنند...!
.
.
.
طلا باش...
تا اگه روزگار آب ات کرد,
روز به روز طرح های زیباتری از تو ساخته شود
سنگ نباش...
تا اگر زمانه خرد ات کرد,
تیپا خوردهء هر بی سر و پایی بشوی..!!!
.
.
.
شخصیت منو با برخوردم اشتباه نگیر.
شخصیت من چیزیه که من هستم،
اما برخورد من بستگی داره به اینکه " تو " کی باشی...
.
.
.
زنی که سرو صدا داره یعنی دوستت داره
از زنی که ساکت شده بترس
یعنی پایان .
.
.
.
تو گذشته میگفتن پزشک محرمه..
کم کم عکاس و فیلم بردار هم محرم شدن
حالا هم که دى جى و گروه موسیقى محرم شدن
اینجور که من فهمیدم الان فقط داداشاى عروس و دوماد نامحرمن!
کاش هفت ساله بودم
روی نیمکت چوبی می نشستم
مداد سوسماری در دست
باصدای تو دیکته می نوشتم
تو می گفتی بنویس دلتنگی
من آن را اشتباه می نوشتم
اخمی بر چهره می نشاندی و من
به جبران دلتنگی ها هزار بار می نوشتم مادر
تمام دلخوشی دنیای من به این است که ندانی و دوستت بدارم!
وقتی میفهمی و میرانی ام چیزی درون دلم فرو میریزد ... چیزی شبیه غرور!
بابا لنگ دراز عزیزم لطفا گاهی خودت را به نفهمیدن بزن و بگذار دوستت بدارم ......
بعد از تو هیچکس الفبای روح و خطوط قلبم را نخواهد خواند ... نمیگذارم ... نمیخواهم ...!
بابا لنگ درازِ من همین که هستی دوستت دارم ... حتی سایه ات را که هرگز به آن نمیرسم
قالب جدید وبلاگ پيچك دات نت |