nedaieshabnam

خدا عاشق که میشه؛ همه چراغ هارو خاموش می کنه، جز چند تا شمع؛ و شروع می کنه به شعرسرایی و شعرخوانی؛ اون وقت اگه به آسمون نگاه کنی؛ غزل های خدا بهت چشمک می زنند؛ و شاه بیت غزل هاش هم که همیشه، ماهه ...

 

506141_4SXv5RrP.jpg

نوشته شده در دو شنبه 30 مرداد 1391برچسب:,| ساعت 21:2| توسط neda|

وقتی وجود خدا "باورت" بشه ...

خدا یه نقطه میزاره زیر باورت و "یاورت" میشه ...

 

نوشته شده در دو شنبه 30 مرداد 1391برچسب:,| ساعت 19:43| توسط neda|

 

هرگاه صدای جدیدی سلام می کند؛  

تپش قلب می گیرم!  

من دیگر کشش خداحافظی ندارم؛  

مرا ببخش؛

که جواب سلامت را نمی دهم ...!

نوشته شده در دو شنبه 30 مرداد 1391برچسب:,| ساعت 18:43| توسط neda|

يه روز در چت روم نشسته بودم

كه يه نفر اومدو سلام و......

اون: اهل كجايي؟

من: مشهد

_ چه جالب منم مشهدم  خونتون كجاست؟

_ راه اهن (من هميشه الكي مي گفتم راه اهن)

_ واويلا

_ چرا؟

_ چون خونه ي ما هم همونجاست.........

و كلي صحبت و گفتگو.........خيلي از خودش تعريف مي كرد.............خانواده ي ما خيلي مذهبي ان..........همشون چادري ان...........من پسر خوبي ام مثل بقيه پسرا نيستم  ..............خيلي خوشحالم كه مي بينم تو هم چادري هستي................و ازت خواهش مي كنم باهام دوست شو........خواهش مي كنم شمارتو بده..........فقط بيا باهم بريم بيرون يه دوري بزنيم

و جواب من فقط نه بود ........فكر كنم سه شب تا ساعتاي سه روي مخ من راه رفت

شب سوم داشتم با اين و يه نفر ديگه همزمان مي چتيدم (اسمش حسين بود خيلي مرد خوبي بود زنم داشت و بيشتر وقتا منو نصيحت مي كرد منم كه دختر خوب به همه ي حرفاش گوش مي كردم و مي گفتم اره من اصلا به پسرا اعتماد ندارم و ...)

بعععععله داشتم مي گفتم كه داشتم با دوتاييشون مي چتيدم كه يكي از جمله هايي كه واسه اون پسره داشتم مي نوشتم اشتباهي رفت واسه حسين اقا.........

_ داري با كي مي چتي؟

_ با يكي از اراذل و اوباش كه داره رو مخم راه ميره شماره مي خواد

_ بيا شماره منو بده

_ مشكلي براتون پيش نياد؟

_ نه مشكلي نيست فقط اشكشو درميارم

هيچي ديگه يكي دو روز با حسين اقا حال مي كرد 

من ديگه جرات نداشتم با  اسم خودم برم چت روم چون مي ترسيدم سوتي بدم ............با اسم شاپرك رفتم .........اتفاقا اومد باهام حرف زد.......... مي خواستم بهش ثابت كنم اينم يه پسريه مثل پسراي ديگه  و همش مي گفت يه فرصت بده تا خودمو ثابت كنم...............بهش گفتم من مشهدم و دوباره كلي ذوق كرد و بعد از يك كمي حرف زدن پيشنهاد دوستي داد............چند تا حرف بارش كردم................گفتم كه من كيم..............بدبخت كپ كرد.............كلي معذرت خواهي و........

بهش گفتم قشنگ خودتو ثابت كردي فكر كردي من به شماها اعتماد مي كنم و شمارمو ميدم ....كور خوندي.......اون شماره  هم شماره يه پسره............كلي عصباني شد چون واسه طرف شارژ فرستاده بود..........بي شعور خيلي بهم حرفاي بدي زد........حالا چت رومش هم جوري بود كه نمي شد ايگنورش كرد.........ديوونه باز اخرش معذرت خواهي كرد و گفت حلالم كن تو اولين نفري هستي كه اينقدر فحشش دادم.......خيلي عصبانيم كردي.........اگه ميشه شماره خودتو بهم بده

_خيلي پر روووووووووووووويي

_ تو هم خيلي هفت خطي ............. دروغ ميگي كه دوست پسر نداري.........بهت مي خوره صدتا دوست پسر داشته باشي

هيچي ديگه رفت و ديگه از اونطرفا نيومد

من كه خيلي كيف كردم اينجوري ضايعش كردم

نتيجه اخلاقي: دختر خانوما به هيچ پسري اعتماد نكنيد

نوشته شده در شنبه 28 مرداد 1391برچسب:,| ساعت 22:11| توسط neda|

يه روز من و خواهرم و پسرعموم (كه توي قسمت هاي قبل بهش اشاره شده) و عمه ام دور هم نشستيم و شاه دزد وزير بازي كرديم

اولين نفر من دزد شدم

اينا هم از اون نامردا.......... يه اهنگ خيلي مسخره گذاشتن و گفتن بايد چادر سرت كني و برقصي

منم كه از اون بچه مثبتا

_ نه نميشه .....يه جريمه ديگه بديد .....حداقل بگيد علي بره بيرون...... اونا هم كه نه الا و بلا بايد انجام بدي

هيچي ديگه..........................در حد يه قر كوچولو......

نفر دوم علي  دزد شد كه با يك اهنگ باله برامون رقصيد......

بعدش دوباره من دزد شدم گفتن بايد شلوار باباتو بپوشي و بري  همه اهالي خونه ببيننت ......خيلي خنده دار شده بودم

منم با سرعت زياد رفتم بيرون و برگشت

كلي بهم خنديدن

و دوباره علي دزد شد

اين دفعه عمه ام گفت : ندا دامن داري؟؟؟

من : بعععععله

دامن پاش كرد و روسري هم سرش..............من كه مرده بودم از خنده

يه رقصي هم كرد كه بيا و ببين.................

اخرين  نفر هم كه خواهرم دزد شد كه فقط رفت براي هممون بستني گرفت

نوشته شده در جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,| ساعت 18:43| توسط neda|

سلام به همه ي خواهر و برادراي ارذل و اوباش و بسيجي و...

داشتم فكر مي كردم كه چرا يه دختر خانوم نميتونه سوار دوچرخه بشه  و راحت تو خيابونا دوچرخه سواري كنه؟

به نظر شما چرا نميشه؟

البته شدن كه ميشه  ولي مكافات در پي داره......كه توضيح ميدم براتون

ما سه تا خواهريم كه هرسه مون دوچرخه داريم

 و با توجه به شرايط اخر شبا  ميريم دوچرخه سواري و غير از ما كل فاميل هم فيض مي برن

يه شب من و يكي از دختراي فاميل كه دو سه سالي از من بزرگتره زديم به خيابون و داشتيم كيف مي كرديم كه يه كاروان عروسي اومدن پشت ما

سووووووووووووت..............جييييييييييييغغ..............دست دست .................هوراااااااااااااا............... انگار تا حالا دختر نديده بودن

من سريع پيچيدم تو كوچه  .............پشت سرمو كه نگاه كردم اون بنده خدا متوجه نشده همينجور داره مستقيم ميره و بين ماشينا گير كرده..........

اوه اوه .............ديدم اوضاع خيلي خيته .............برم تا بنده خدا رو نخوردن...........سريع دور زدم و رفتم .............جوري پشتش كيپ كرده بودن كه نمي تونستم برم پيشش............هيچي ديگه دلو زدم به دريا و رفتم بين ماشينا..............حالا اينا هم هي سوت و جيغ .................منو كه ديدن بدتر كردن..............هوووووووووووو ................يكي ديگه هم هست ...........يكي ديگه هم هست ...............منو مي گفتن............

بعدشم با دختره پيچيديم تو كوچه و گازشو گرفتيم و در رفتيم

اين يه نمونش بود

نوشته شده در چهار شنبه 25 مرداد 1391برچسب:,| ساعت 15:22| توسط neda|


خيلي وقتا من و خواهرم با هم مي رفتيم با هند كانادا  مصر و دبي واينجور جاها انگليسي مي چتيديم

اونا هم اكثرا از ما عكس مي خواستن

ما هم هميشه بستگي به سني كه به طرف مي گفتيم براشون عكس مي فرستاديم

بيشتر عكس الناز شاكردوست رو مي فرستاديم

اونا هم مي گفتن واي چقدر شما خوشگلين

 مثل فرشته مي مونين

من از شما خوشم اومده

شما توي ايران مدليد؟

ما هم اين طرف غش مي كرديم از خنده

يكبار حواسمون نبود پايين چندتا از عكسا ادرس يه سايت نوشته بود

طرف مچمون رو گرفت

ما هم سريع جيم شديم

 

 

نوشته شده در دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:,| ساعت 15:45| توسط neda|

خيلي سخته دوستان كه... 

به يه بچه درسخون بگن تجديدي

تابستون امسال با دوستان كلي كلاس برداشتيم كه به درد آيندمون بخوره و هر روز هفت صبح كلاس داشتم كه الان تموم شده

ماهم كيف به دست داشتيم از كلاس بر مي گشتيم كه چند تا پسر ما رو ديدن بهمون گفتن تجديدي و كلي خنديدن

و زدن تو ذوق ما 

حالا يه دوست ديوونه دارم ميگه تو اتوبوس يه پيرزنه بهم گفته اخ الهي بميرم دخترم چندتا درس افتادي؟ 

اين ديوونه هم گفته: چهارتا رو افتادم زبان رو هم تك ماده زدم 

همه ي دوستان با هم بهش گفتيم خاك بر سرت ديوونه چرا دروغ گفتي؟

ميگه خوشم مياد با ترحم بهم نگاه كنن

نوشته شده در دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:,| ساعت 15:33| توسط neda|

غرض از گفتن: اينكه عجب دوره و زمونه اي شده ها !!!!

اول اينا رو بگم كه واسه چت كردن قوانيني داشتم از همون اول به طرف مي گفتم كه سن من كمه اهل حرفاي بد هم نيستم مي خواهيد بريد از همين اول تشريفتون رو ببريد

و بعضي ها مي رفتن و بعضي ها هم كه خورده شيشه داشتن قبول مي كردن و اكثرا در اخر شخصيت واقعي خودشون رو نشون ميدادن و تعداد خيلييييييييييي كمي از اونها ادم حسابي بودن

بعععله داشتم مي گفتم يه اقايي اومد كه چهل سال داشت و قوانين رو هم قبول كرد منم گفتم سنش زياده پس شايد ادم حسابي باشه

يكم حرف زد و گفت شركت اديت داره و استاد موسيقي هم هست واينكه چند سال پيش از زنم طلاق گرفتم و با اينكه بهش گفته بودم سنم كمه...... گفت افتخار اشنايي ميديد؟ و

شماره ي خط ثابتش

شماره ي ايرانسلش

شماره ي خونش رو هم بهم داد

منم كه داشت شاخام در مي اومد تشكر كردم و گفتم ممنون لازم ندارم كلي ضايع شد و رفت

 

 

نوشته شده در یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:,| ساعت 18:59| توسط neda|

دستگيري در حرم


ماه رمضون پارسال بود كه بابام نبود و پسر عموم شب اومد خونه ي ما خوابيد(تقريبا همسن منه ولي هيكلش دو برابره). من و خواهرم هم تصميم داشتيم كه صبح با يكي دوتا از دوستاش بريم حرم پسرعموجان هم گفت منم ميام

 

صبح شد و ما عازم حرم شديم و منم هي دلهره داشتم تو حرم با قيافه اي كه پسرعموجان داره (موهاي سيخ _ گردنبند به گردنش _ عينك دودي و ...) حتما بهمون گير ميدن

 

اولش كه همه چي خوب بود رفتيم نشستيم زيارت نامه هم خونديم و گفتيم يه سر تا موزه ي حرم هم بريم

 

از قضا بسته بود و نيم ساعت ديگه باز ميشد ماهم رفتيم مقابل موزه توي سايه نشستيم تا باز شه

 

همينجوري داشتيم با بچه ها حرف ميزديم كه يه لحظه اونطرف تر رو نگاه كردم ديدم بععععععله چند تا خادم محترم ايستادن و با دست مارو نشون ميدن

 

منم كه نزديك بود سكته كنم......حالا بيا و ثابت كن كه اين اقا پسر عمومونه.......پسرعموجان هم خنده اي كرد و منم

 

يكي از خادما اومد و گفت اين اقا با شما نسبتي دارن؟

 

من: بله پسرعمومه ......خادم:مگه دختر عمو پسرعمو با هم محرمن كه باهم بيان حرم

 

پسرعموجان:مگه ما دست همو گرفتيم كه محرميم يا نامحرم؟

 

خادم:شما صحبت نكن و با من يكم حرف زد و يكي ديگه از خادمين محترم رو صدا كرد ايشون هم اومدن گوشي من و پسر عموجان رو گرفتن و گفتن باشين تا معلوم بشه و بيسيم زدن مسئول اصلي اين جور چيزا بياد منم كه قلبم داشت ميومد تو دهنم ولي به روي خودم نمي اوردم

 

چند دقيقه گذشت و ديديم يك نفر داره باسرعت مياد قيافش كه خيلي وحشتناك بود اومد چند تا سوال كرد و به پسر عموجان گفت زنگ بزن به زن عموت(مامان من)

 

مامي هم كه قربونش برم حواسش جمع بود و گفت خودم باهاشون فرستادم تا يه بزرگتري همراهشون باشه چون صبح زود مي خواستن برن

 

اين خادم عزيز هم بر خلاف قيافش مهربون بود و گفت بريد و ديگه به اون صحن برنگرديد ماهم رفتيم و خدا رو شكر كرديم

 

بعدش پسر عمو جان گفت خدا رحم كرد به بابات زنگ نزدم(بابايي رو اينجور چيزا خيلي حساسه) اگه زنگ ميزدم مي گفت بگيريدشون من دارم ميام

 

 

بعد هم كه واسه پدر جان تعريف كرديم ايشون هم گفتن خوب شد به من زنگ نزدين وگرنه .......

 


::ادامه مطلب::
نوشته شده در یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:,| ساعت 17:13| توسط neda|

 

 از خانه بيرون مي زنم اما كجا امشب

شايد تو مي خواهي مرا در كوچه ها امشب

پشت ستون سايه ها روي درخت شب

مي جويم اما نيستي در هيچ جا امشب

مي دانم ابري نيست اما نميدانم

بيهوده مي گردم به دنبالت چرا امشب؟

هرشب تو را بي جست و جو مي يافتم اما 

نگذاشت بي خوابي بدست ارم تو را امشب

0

نوشته شده در شنبه 21 مرداد 1391برچسب:,| ساعت 1:41| توسط neda|

در كنج تنهايي كسي نيست جز خدا

خدا از رگ گردن به من نزديك تر است

ولي چه سود كه من او را فراموش كرده ام

 

تو اين شباي عزيز ما رو از دعاي خودتون بي بهره نذاريد

كه سخت روسياه و محتاج دعايم

 

نوشته شده در سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:,| ساعت 23:17| توسط neda|

شیشه ای میشکند یک نفر میپرسد که چرا شیشه شکست؟
آن یکی میگوید شاید این رفع بلاست!
دل من سخت شکست!
هیچ کس هیچ نگفت!
غصه ام را نشنید!
از خودم میپرسم ارزش قلب من از شیشه یک پنجره هم کمتر بود؟!!!

نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,| ساعت 18:52| توسط neda|

 

صدا كن مرا

صداي تو خوب است

بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است...

 

نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,| ساعت 18:37| توسط neda|


آخرين مطالب
» ...
» خداي من
» شايد آخرين نوشته
» خاطرات من 10
» لذت عشق به اين حس بلاتكليفي است
» زن
» عيد غدير والاترين عيد اسلامي
» عرفه.... روز دعا و نيايش
» friend
» سالگرد ازدواج امام علي (ع) و حضرات فاطمه (س)
» امام جواد(ع)
» روزهاي مدرسه
» خاطرات من 9
» من برگشتم
» خاطرات من 8
» خاطرات من 7
» خاطرات من 6
» خدا

قالب جدید وبلاگ پيچك دات نت